شعر و داستان
در زمان های قدیم پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را جایی مخفی کرد.بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.بسیاری هم غرو لند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد.حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است...و با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط جاده بر نمی داشت.نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود نزدیک سنگ شد.بارهایش را روی زمینگذاشت و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.ناگهان کیسه ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیداکرد.پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی باشد.
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:35 صبح جمعه 88/2/25
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
87
:: بازدید دیروز ::
46
:: کل بازدیدها ::
89955
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::